-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 بهمنماه سال 1390 15:53
سلام مرسی خوبم!تو خوبی ؟ نه بابا امروز رفتیم دانشگاه کارای پزشکی رو انجام دادیم!همچین کاری هم نبود!فقط یه فرم بود! بعدشم رفتیم انتخاب واحد!استادای بدی نبودن!خداروشکر! کلاسا که هنوز نه!فکر کنم بعد حذف و اضافه تشکیل بشه! آره رشتم آی تی بود! شما رشتتون چیه؟ امتحاناتون چطور بود؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1390 11:46
سلام ج اون نظرتو همونجا زیر نظر دادم! شاید کمتر بیام نت! روزی ۱۰ دقیقه! چون دیگه کم کم داره کلاسامون شروع میشه!و درگیر میشم! اینجا رو فراموش نمیکنم!ولی کم کمش ۱روز درمیون میام اینجا! منتظر اون خاطره که گفتی میمونم که بهم بگی!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 دیماه سال 1390 16:42
اصلا حواسم نبود فک کردم جواب دادم! خب چرا نمیگی اسمتو؟هان؟ من بهت میگم حامد یا سهیل!هرکدومو دوست داری انتخاب کن! دوست خوب آره!دارم! اما از خودم کوچیکترن!اما بازم هر حرفی رو نمیشه بهشون گفت!آدم باید بدونه هر حرفی رو باید به کی بگه!اما الان یه دوست دارم که همه جوره بابهامه هر حرفی رو میشه بهش زد!حتی قضیه محمد رو هم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 دیماه سال 1390 14:39
سلام آقا زرو! خب بگو اسمتو!من اسم اصلیمو بهت میگم ولی تو بازم نگو اشکال نداره! اسم اصلی من.......! خب رزا کسی بود که میومود وبم!داستان زندگیشو تو وبش مینوشت!خیلی زندگیه غم انگیزی داشت!و همه رو از یه دختر حسود.....!اگه تونستم روز نوشته هاشو پیدا کنم بهت میدم خودت برو بخون اما تا آخرش بخون!و نظر نذار براش! درمورد اون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 دیماه سال 1390 20:35
میدونم گیج کننده نوشتم! پس برات میگم! قبلش باید یه قضیه رو بگم بهت! منو محمد سر یه دلداری باهم دوست شدیم!من با یکی از دوستام خیلی صمیمی بودم و اون خیلی عذابم میداد!و من با محمد راجع بهش دردو دل میکردم و اون دلداریم میداد!این دلداری ها باعث شدمنو اون باهم صمیمی بشیم!آخرا جوری شده بود که از دوستم متنفر شده بود و وقتی...
-
نشانی
دوشنبه 19 دیماه سال 1390 15:01
من نشانی از تو ندارم،اما نشانیام را برای تو مینویسم: در عصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا کن،وارد کوچه پس کوچههای تنهایی شو! کلبهی غریبیام را پیدا کن، کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگیام، در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن! مرا خواهی...
-
عشق
دوشنبه 21 آذرماه سال 1390 15:03
وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند. وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است. وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است. وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است. وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است. دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم
-
تنهایی
دوشنبه 30 آبانماه سال 1390 20:16
تنها شادی زندگیم این است که هیچ کس نمیداند تا چه اندازه غمگینم......... بعد از یه مدت طولانی اومدم آپ کنم توی یه جای دیگه اما آپم شاد نیست!شاید دیگه اون گیتی سابق نیستم! در ظاهر یه آدم بی نهایت شاد که هیچ احدی فک نمیکنه من تو زندگی غم داشته باشم ولی در باطن یه آدم بی نهایت افسرده و غمگین! نمیدونم چرا غم ها فک میکنن...