اصلا حواسم نبود فک کردم جواب دادم!  

خب چرا نمیگی اسمتو؟هان؟ 

من بهت میگم حامد یا سهیل!هرکدومو دوست داری انتخاب کن! 

دوست خوب آره!دارم! اما از خودم کوچیکترن!اما بازم هر حرفی رو نمیشه بهشون گفت!آدم باید بدونه هر حرفی رو باید به کی بگه!اما الان یه دوست دارم که همه جوره بابهامه هر حرفی رو میشه بهش زد!حتی قضیه محمد رو هم میدونه!و یه جورایی دلداریم میده!   

نمیدونم درمورد محمد یا کوثر چی باید بگم! 

چی میخونی درس؟چه رشته ای؟ 

قضیه رزا خیلی مفصله! 

اما اگه وقت کردم برات مینویسم !حتما! 

از خودت بیشتر بگو!میدونم پروگریه ولی زدم به در پرویی

سلام آقا زرو!خب بگو اسمتو!من اسم اصلیمو بهت میگم ولی تو بازم نگو اشکال نداره! 

اسم اصلی من.......! 

خب رزا کسی بود که میومود وبم!داستان زندگیشو تو وبش مینوشت!خیلی زندگیه غم انگیزی داشت!و همه رو از یه دختر حسود.....!اگه تونستم روز نوشته هاشو پیدا کنم بهت میدم خودت برو بخون اما تا آخرش بخون!و نظر نذار براش! 

درمورد اون کوثر و محمد هم باید بگم که آره!محمد که اگه  اول منو برای خودم میخواست اما آخر نه! شاید من اشتباه کردم و اون رنجید اما هیچوقت کمتر از گل بهش نمیگفتم! 

کوثر هم همینطور!اما محمد هیچوقت بهم نگفت کار تو اشتباست!فقط اونو محکوم میکرد! 

اما الان که فکر میکنم همه جا یا بیشتر جاها دوست داشتن بیش از حدم باعث شد ضربه بخورم!اونم از بهترین دوستام! 

نمیدونم چی بگم!فقط میدونم الان سعی کردم آدم شم!دوست داشتنمو متعادل کنم!زود دل نبندم! 

تو چرا یکم برام نمیگی از خودت؟نترس بابا لولو که نیستم!نمیخوام کاریم با مشخصاتت و زندگیت کنم!بگو توهم!توهم درددل کن!میدونم قابل اعتماد نیستم !اما ....! 

میدونم گیج کننده نوشتم! 

پس برات میگم!  

قبلش باید یه قضیه رو بگم بهت! 

منو محمد سر یه دلداری باهم دوست شدیم!من با یکی از دوستام خیلی صمیمی بودم و اون خیلی عذابم میداد!و من با محمد راجع بهش دردو دل میکردم و اون دلداریم میداد!این دلداری  ها باعث شدمنو اون باهم صمیمی بشیم!آخرا جوری شده بود که از دوستم متنفر شده بود و وقتی بهش میگفتم چرا؟میگفت تو رو اذیت میکنه بخاطر همین ازش متنفرم!میگفتم بهش اینجوری نگوِِشاید توهم یه روز به کاراش حق بدی!گفت هیچ وقت نمیکنم کارای اونو وهیج وقت بهش حق نمیدم!  

منم چیزی دیگه بهش نمیگفتم!  

۴-۵روز پیش بهش اس دادم که"دیدی توهم همون کارای کوثرو کردی توهم مثل اون شدی باهام و..."بهم گفت:"الان بهش حق میدم و میفهمم چرا اون بلاها رو سرت در آورده" 

یه جوری بهم فهموند حقته هر بلایی سرت میاد! 

27دی تولد محمد بود! 

تولدی که کلی براش نقشه ریختم اما خودش نبود که........ 

ببخشید سرتو بدرد آوردم! 

راستی اسمتو نگفتی! 

نشانی

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را برای تو می‌نویسم: در عصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا کن،وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو! کلبه‌ی غریبی‌ام را پیدا کن، کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام، در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است، پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام..........